ماجرای سروان قلابی ارتش آلمان

ساخت وبلاگ

Besmellah_03.png

nfp30bis99ff_281429.jpg

مقدمه - در یکی از روزهای سال 1906 مردی به نام «ولیهلم ویت» که یک پینه دوز دوره گرد بود ، از زندانی در آلمان آزاد شد . او 57 سال داشت و طبق حساب خودش ، تقریباً نیمی از عمر خویش را در زندان گذرانده بود . آخرین محکومیت او 15 سال زندان بجرم سرقت از خزانه داری دادگاهی در پروس شرقی بود .

ویلهلم ویت برای تامین معاش خود با دشواری های زیادی دست به گریبان بود ، از جمله اینکه اولیاء امور، شناسنامه و گذرنامه او را گرفته بودند . و بدون آن ها ، انگار که اصلاً موجودیت نداشت و هویت خویش را گم کرده بود .او بیکار بود و به سراغ هرکاری که میرفت از او شناسنامه مطالبه می کردند و اگر هم میخواست از مملکت خارج شود به دیار دیگری رخت سفر بر بندد ، برایش امکان پذیر نبود . زیرا گذرنامه ای در اختیار نداشت . به هرحال در وضع ناگواری گرفتار شده بود .

مدتی به فکر فرو رفت و سپس به تکاپو افتاد تا برای خود شناسنامه جدیدی درخواست کند ، اما اینهم کار آسانی نبود . گرفتن شناسنامه جدید ، مستلزم تشریفات زیادی بود و می بایستی از هفت خوان رستم عبور می کرد. او را به یکدیگر پاس می دادند و پیشینه نادرست او نیز مشکلی بر مشکلات دیگر افزوده بود .

در آن زمان «قیصر» بر آلمان حکمروائی داشت و شعار دولتمردان آن زمان چنین بود : «خدا ، قیصر ، ارتش» یعنی پس از خداوند یگانه ، او همه کاره بود و پس از او نیز ارتش قدرت را در دست داشت . و مقامات دولتی نیز از این سلسله مراتب سود برده خود را پس از ارتش قرارداده بودند و هرچه ظلم و ستم و جور و تعدی به ملت روا می داشتند ، کسی جرات اعتراض یا مخالفت نداشت ، ویلهلم نیز برای گرفتن ورقه هویت یا گذرنامه خود ، به میان شبکه عنکبوتی دولتمردان می افتاد . سرانجام از این وضع به تنگ آمد و تصمیم گرفت خودش کاری صورت دهد . با خود گفت :

-اگر نتوانم گذرنامه یا شناسنامه را بگیرم ، لااقل کمی سربسرشان می گذارم و دلم را خنک میکنم !

Bundesarchiv_Bild_146-1991-076-14A2C_Kai

ویلهلم دوم ، پادشاه پروس; امپراتور آلمان ، این ماجرا در زمان سلطنت ویلهلم اتفاق افتاده است

او آدمی باهوش و زرنگ ، یا تبه کاری ورزیده و ماهر نبود ، زیرا بیشتر برنامه هایش با شکست روبرو شده بود و بیش و کم در همه این موارد ، سر و کارش با زندان افتاده بود .

ولی اینبار ، نبوغ منفی خود را به کار گرفت و دست به کاری زد که تا آن زمان برایش بی سابقه بود . یک فکر جسورانه ، پیوسته ذهن او را بخود مشغول کرده بود . بارها و بارها نقشه خود را در مغزش مرور کرد .از هر زاویه ای که به این نقشه می نگریست می دید که کاملاً بی عیب و نقص است و می تواند بزودی آن را به مرحله اجرا گذارد.نخستین چیزی که لازم داشت ، یک یونیفرم افسران آلمانی بود . ابتدا تصمیم گرفت به خود درجه ژنرالی بدهد ، ولی پس از بررسی جوانب امر ، بهتر دید که اندکی تخفیف قایل شود و این درجه را به سروانی تنزل دهد . از این رو تصمیم گرفت خود را به شکل و هیبت یک سروان آلمانی در آورد . زیرا با این درجه ، هم میتوانست از اختیارات لازم برخوردار باشد و هم اینکه آنقدر بالا نبود که در حمل آن با دردسر روبرو شود .

در شهر به جست و جو پرداخت . همه مغازه ها را برای یافتن وسایل کار ، زیرپا گذاشت تا سرانجام توانست در یکی از مغازه های دست دوم فروشی «برلین» یک کلاه و یونیفرم سروانی پیدا کند . هرچند نو نبود و رنگ و رو رفته به نظر می رسید ، ولی درست قالب تنش بود . انگار اصلاً این یونیفرم را مخصوص او دوخته بودند . این همان چیزی بود که لازم داشت زیرا اگر خیلی نو بود ، امکان داشت توی چشم بخورد ، و او به هیچ وجه نمیخواست جلب توجه بکند . خودش هم از قدیم ، یک جفت چکه سربازی داشت .

132123132123.jpg

ویلهلم ویت پینه دوز که با لباس سروانی به جست و جوی شناسنامه خویش پرداخت ، این عکس در روز واقعه ، برحسب تصادف به وسیله عکاس دوره گرد از این کلک باز 57 ساله گرفته شد .

یونیفرم را به تن کرد و کلاه را بر سر گذاشت و مقابل آینه ایستاد . ابتدا یک سلام نظامی داد ، سپس به تمرین قدم رو پرداخت . یکی دوبار به چپ چپ ، و به راست راست کرد و چندبار هم مانند سربازان آلمانی با صدای محکم و رسا ، دستوراتی صادر نمود . اوجثه رشیدی نداشت ، مردی کوتاه قد و باریک اندام بود ، ولی یونیفرم و چکمه هائی که به پا کرده بود ، او را بلندتر نشان می داد . پاشنه هایش را بهم کوبید و کلاهش را روی سرش جابه جا کرد و از خانه بیرون آمد و به سوی نزدیکترین سربازخانه به راه افتاد .

تنها چیزی که اکنون لازم داشت ، تعدادی سرباز بود . نمیخواست یک لشکر به دنبال خود راه بیندازد ، اگر تعداد انگشت شماری سرباز گیر می آورد برای اجرای نقشه اش کافی بود .

دیری نپائید که سرجوخه ای همراه با نفرات خود که مرکب از پنج سرباز پیاده بودند ، ظاهر شدند . ولیهلم ویت با مشاهده آنها روی جاده رفت و فریاد زد :

-آهای سرجوخه این افراد رو کجا می بری ؟

سرجوخه درحالیکه احترامات نظامی را به جای می آورد پاسخ داد :

-قربان ، آنها را به سربازخانه برمیگردانم.

ویلهلم ویت با همان لحن قاطع و صدای رسا خود گفت :

-به آنها عقب گرد بده . دنبال من بیائید.حامل ماموریت فوری هستم که به فرمان مسقتیم شخص قیصر باید انجام شود .

سرجوخه،بی آنکه از این دستور سرپیچی کند ، درحالیکه به افرادش عقب گرد می داد با صدای بلندی گفت :

- اطاعت قربان !

ویلهلم ویت جلو افتاد و افراد پشت سرش ، با گام های منظم به سوی ایستگاه راه آهن برلین رفتند . در بین راه به پنج سرباز دیگر برخورد کردند . ویت به افراد جوخه ایست داد و به چهار تن از آنان دستور داد تا به صف آنها ملحق شوند و نفر پنجمی را به سربازخانه فرستاد . هنگامی که به سکوی ایستگاه راه آهن رسیدند ، قطار تازه حرکت کرده بود و میخواست از ایستگاه خارج شود .

ویلهلم ویت با لحن قاطعی فریاد زد :

-قطار رو متوقف کنید . برگردانید ، به نام قیصر این فرمان را صادر می کنم .

هرچند چنین اقدامی ممکن است در یک نظر یک فرد غیر نظامی عجیب جلوه کند ، ولی برای یک افسر ارتش در برلین ، آنهم در روزگاری که نظامیان از قدرت و اختیارات زیادی برخوردار بودند ، اقدامی کاملاً قابل درک بود .

قاطر به منزله سگ فرمانبرداری که با یک اشاره ، نزد صاحبش برمیگردد ، عقب عقب به ایستگاه بازگشت و جلوی پای سربازان توقف کرد.

ویت به سرجوخه و 9 سرباز پیاده دستور داد که سوار واگن درجه دو شوند و خودش به یک کوبه درجه یک رفت . با ابهت روی صندلی نشست و سپس به رئیس قطار گفت :

-بسیار خوب ، حالا می توانید حرکت کنید.

قطار به حرکت در آمد . همه چیز طبق برنامه پیش می رفت . مقصد این گروه کوپنیک شهر کوچکی در حومه آلمان بود . قطار ، در این شهر ایستگاه داشت و طبق برنامه معمول در آنجا توقف می کرد ، ولی ویت تصمیم گرفت در ایستگاهی که شش کیلومتر با آن شهر فاصله داشت از قطار پیاده شود و بقیه راه را پیاده طی کنند ، زیرا اگر مقداری قدم آهسته می رفتند بسیار موثر و احساسات برانگیز بود . هنگامی که از قطار پیاده شدند ، افراد با رفتن رژه در گوشه ای صف کشیدند و او ، به بررسی حرکات آنها پرداخت و زیر لبی گفت : «عالی است !»

خود نیز از مشاهده آنان دستخوش هیجان و غرور شده بود . به سرجوخه گفت :

- به راست راست ، حرکت !

در حدود دو ساعت راه پیمودند تا سرانجام به خیابان اصلی شهر رسیدند . در محوطه شهرداری ، او سربازان را متوقف ساخت و به آنها آزادباش داد . سپس خطاب به آنان گفت :

-خوب گوش هایتان راباز کنید ببینید چه دستوراتی صادر می کنم . از شما دو نفر می خواهم چند اتومبیل آماده کنید تا به وسیلۀ آن زندانیان خود را به برلین ببریم . شما چند هم به خزانه داری شهر بروید .سیم های تلفن را قطع کنید و در همانجا منتظر من بمانید . بقیه شما نیز همراه من به اتاق شهردار خواهیم رفت . وقتی کارمان تمام شد ، هریک از شما ، به هر ترتیبی که مایل بود ، می تواند به سربازخانه بازگردد.

-فهمیدید ؟

سرجوخه با خودشیرینی گفت :

-بله قربان ! همه فهمیدند

سپس برای خوش خدمتی ، و برای آنکه به جناب سروان نشان دهد که دستورات او بی درنگ انجام می شود ، به سوی افراد رو کرد و گفت :

-شما دو نفر ، اتومبیل هائی که در آنجاست تحویل بگیرید !

-شما چهار نفر به طرف خزانه داری بروید ، سریع تر !

220px-DPAG-20060902-HauptmannKoepenick.j

تمبر پستی آلمانی، سال 2006

ویت شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بدست گرفت ، سپس به چابکی از پله ها بالا رفت و بقیه . افراد نیز در حالیکه بدنبالش از پله ها بالا می رفتند ، به سوی اتاق شهردار به راه افتادند . مردی جلو  آمد تا مانع عبور آن ها شود و از آنها سئوال کرد که با چه کسی کار دارند ، ولی ویلهلم ویت او را کنار زد و گفت :

فضولی موقوف !

سپس با لگد محکمی در اتاق شهردار را باز کرد و وارد شد .

شهردار که پشت میز خود نشسته بود ، با وحشت سرخود را بلند کرد و فریاد زد :

-چه خبر شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟

ویت جلو رفت و گفت :

-به فرمان قیصر شما زندانی من هستید و فوراً باید شما را به برلین ببرم .

شهردار با لکنت زبان گفت :

ولی مگر من چه کرده ام ؟ تمنا دارم ....

ویت به مجال نداد تا بقیه صحبت خود را تمام کند و فریاد زد :

-خواهش بی خواهش ! مثل این که متوجه نشدید چه گفتم ؟ گفتم که شما بازداشت هستید .

سپس رو به سربازان کرد و گفت :

- این مرد را از اینجا ببرید . سرراه به خانه اش بروید و همسرش را هم سوار کنید . سپس آنها را به ستاد فرماندهی تحویل دهید .

فرمان او به یک چشم برهم زدن اجرا شد و همین که در اتاق تنها ماند ، به فکر انجام بقیه ماموریت افتاد . تا اینجای نقشه خود ، شهردار را دست انداخته ، ارتش را به بازی گرفته بود ، ولی هنوز قسمت آخر برنامه اش اجرا نشده بود . مجبور بود دنبال گذرنامه و شناسنامه اش بگردد . حدس می زد هردو آنها باید در همین اتاق باشند .

به سرعت شروع به جست و جو کرد . داخل همه قفسه ها سرک کشید . همه کشوها را گشت ، ولی موفق به یافتن آنها نشد . با خود اندیشید شاید شناسنامه و گذرنامه اش را در خزانه داری نگهداری می کنند . به دنبال این فکر ، به سوی خزانه داری شهر که تنها چندمتر با اتاق شهردار فاصله داشت به راه افتاد . چهار سرباز ، طبق دستور و بیرون اتاق منتظر ایستاده بودند و با مشاهده او گزارش دادند که کلیه سیم های تلفن را قطع کرده ند . 

منبع : کتاب کلاه برداران تاریخ ، ترجمه و تالیف سیروس گنجوی ، صص 70 تا 81 ، تاریخ چاپ 1367

ادامه دارد ...

ویرایش شده توسط adelkhoje امروز, 01:57 .

داکوتا...
ما را در سایت داکوتا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : کاوه محمدزادگان dakota بازدید : 269 تاريخ : دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت: 23:13